از واژه هاي تهي روزهايم!

و خدا ميتواند انديشمندانه در كلام جيرجيرك ها زير نور چراغ هاي سلطنتي يك حياط شكل بگيرد. به اين ميگويند دموكراسي خلاقانه و پويا...ما بقي مهم نيست، مهم اين است كه اين اتصال كلام جيرجيرك به انفصال خاموشي مبدل نشود...!

آنشرلي جانم...

آنه

 

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت

 

وقتی روشنی چشم هایت

 

در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.

 

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت

 

از تنهایی معصومانه دست هایت.

 

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

 

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت

 

حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.

 

آنه

 

اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری

 

در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی

 

و اینک آن شکفتن و سبز شدن

 

در انتظار توست در انتظار توست...

وقتي هفتصد و پنجاه ايميل نخوانده ات را يكجا خواندم...!

ژاكلين عزيزم...

يك روز فرا ميرسد كه ديگر دست كلاغ هاي سياه روزگار به آرزوهاي سپيد پنيري مان نخواهد رسيد....!




سیلیوا پلَت،روزی گفت :
"هرگز نخواهم توانست تمام کتاب هایی که می خواهم را مطالعه کنم..هرگز نخواهم توانست تمام شخصیت هایی باشم که می خواهم..هرگز نخواهم توانست زندگی کنم تمام زندگی های درون ذهنم را..در وجودم عطش بروز تمامی مهارتهاست،و من هرگز تمام آنها را نمی توانم در کائنات نقاشی کنم..و چرا تمام اینها را می خواهم؟
می خواهم تمامی سایه روشن ها ی روح و جسم را نفس بکشم و حس کنم..هر آنچه در زندگیست.. و آه که چه غمناک در اسارتم.."

چشام بسته اس،جهانم شکل خوابه....

شايد تا به حال اين حس بهتان دست داده باشد كه به انجام كاري نياز داريد كه الان و در همين لحظه ممكن نيست اما شما در همين الان و همين لحظه ميخواهيد انجامش دهيد!...روز ها تقريبا خوابم...شب ها هم كم و بيش خوابم....من روز و شبم را ساعت ها ميخوابم تا كمتر فكر كنم...كمتر غرق شوم....هرچند خواب آرامي ندارم اما معتقدم زياد و بيهوده خوابيدن بهتر از زياد و بيهوده بيدار بودن است!....امروز يكي از همين روزهايي بود كه تا زير پلك هايم پتو را بالا آوردم و دست و پاهايم را مچاله كردم در عمق گرم و نرم پتو... پنجره هم باز بود و هوا مطلوب...يك هواي نيمه سرد مطلوب...نفس هايم كابوسي بود...قلبم سخت ميتپيد...هيچ چيز و همه چيز براي يك خواب دوباره در يك روز مهيا بود!... چشمم را بستم و بعضي از اشعار حافظ را زير لب خواندم تا كم كم خوابم ببرد...همانطور آشفته و نصفه نيمه خوابم برد اما بيداري را خوب حس ميكردم....مثل آدمي كه دارد كم كم بهوش مي آيد اما هيچكس به جز خودش نميداند كه دارد بهوش مي آيد....سرم درد ميكرد و اين چيز جديدي نبود....اما وقتي كاملا بهوش آمدم و چشم هایم را باز کردم دلم فقط يك چيز ميخواست....اينكه هوا سرد تر و سرد تر شود و من با شالگردن بهمن ماهم و با لباس هاي گشااااد و نيمه گرم بروم توي يك پارك جنگلي و روي يكي از نيمكت هايي كه سرد سرد است و هیچ دونفری رویش ننشسته بودند قبل از من، بنشينم....طوريكه  هر دو پايم را بالا آورده ام و جمع كرده ام توي شكمم...بعدش سيگاري روشن كنم و با ضمیر ناخودآگاهم حرف بزنم و حرف بزنم و چرت و پرت بگویم....و باز یک سیگار دیگر و آنقدر سیگار پشت سیگار تا ارضا شوم....بعدش روی همان نیمکت بایستم، درست چشم در چشم ضمیرناخودآگاهم که برایم "هملت" شده من "اُفلیا" بشوم و بلند و رسا با تمام وجودم نمایشنامه مورد علاقه ام را بازی کنم و وقتی دست هایم در هواست بگویم : من اُفليا هستم. کسی که جويبار او را در خود نگاه نداشت. زنی آويخته بر طناب دار،  زنی با رگ‌های از هم دريده، زنی که از فرط اعتياد سپيدی برف بر لبانش نشسته، زنی سر فرو برده در اجاق. ديروز باز از خودکشی منصرف گشتم. من تنهايم ، با پستان‌هايم ، ران‌هايم و آغوشم. من اشياء اسارتم را درهم ‌می‌شکنم. صندلی‌ام را،ميز‌م را و تختم را. ويران می‌کنم نبردگاهی را که وطنم بود. درها را از هم ‌می‌گشايم، تا باد به درون آيد و نيز فرياد جهان. پنجره را درهم ‌می‌شکنم...
.
.
.
می‌خواهم درون رگ‌هايم زندگی کنم، درون مغز استخوان‌هايم، درون هزارتوی جمجمه‌ام. می‌خواهم در دل و روده‌هايم منزوی شوم.....
افکارم زخم‌های درون مغزم هستند. مغز من يک زخم است. می‌خواهم يک ماشين باشم. دست‌هايی برای گرفتن ، پاهايی برای رفتن، بدون درد ، بدرون تفکّر...

+عنوان از "رضا یزدانی" (مرگ تدریجی یک رویا)

شب آفتابي

مثل ردِ پاهاي برفي ، مثل خنديدن هاي چند ثانيه اي قبل از فشردن دكمه دوربين عكاسي ، مثل خواب هاي كم عمق بعد از ظهر ميماني،مثل تمام بي خوصلگي ها و اخم هاي بچه هاي بدبخواب ميماني، تو تمامِ تمام نت هاي نواخته شده با كلاويه هاي سپيد و سياه پيانو بزرگ روياهاي مني...شادترين تصنيف هاي زمستاني كه مجال شنيدن را از من ميگيري و من فقط و فقط ميخوانمت...چشم هاي لبريز از غزل ات، لب هاي سرشار از رباعي و گوش هاي پر از مثنوي ات را فقط من ميتوانم بخوانم...فقط من...مني كه مثل برف برايت ميبارم ، لنز دوربينم را ماتِ خطوط افقي صورتت ميكنم، مني كه يك بعد از ظهرِ آرام ميشوم برايت...فقط من ميتوانم اينهمه بيت را يك جا از تو بخوانم...مني كه مدتي است يادگرفته ام شب باشم...يك شبِ آفتابيِ عاشقانه....

+"شب آفتابي" محمد اصفهاني را هم ميتوانيد ضميمه نوشته ام كنيد...!

شوخي با كلماتم...!


استتسكوپ را كه روي قلبم ميگذارم صدايي نمي شنوم، نكند باز "بي دل"‌ شده باشم؟!!...

دیگر نمی خواهم کسی به من عادت کند،من به کسی عادت کنم،یک روز باید جدا شد،باید تنها ماند...

مدتي هست كه در ضمير ناخودآگاهم كسي را بسيار زياد دوست دارم! يك آدم كه نه از جنسيتش نه از ماهيتش نه از ظاهرش نه از مليت اش و نه از هيچ چيز ديگرش هيچ نميدانم! گاهي دلم برايش تنگ ميشود، گاهي سرش داد ميزنم، گاهي باهم بلند بلند ميخنديم و گاهي هم بيت هاي عاشقانه اي نثار هم ميكنيم!مثلا ديشب چيزي حدود يك ساعت باهم صحبت كرديم! اما جالب است كه من نميدانم دارم با چه كسي صحبت ميكنم؟! به ديوار ليمويي اتاقم خيره ميشوم و لب هايم باز و بسته ميشود و دست هايم تكان ميخورد اما هيچ چيزي نميبينم! مثل اين است كه دارم هذيان ميگويم اما قسم ميخورم كه حقيقتا ناخودآگاه دارم به كسي عشق ميورزم و نميدانمش، نميبينمش،نميشناسمش...!!ديشب داشتم برايش توضيح ميدادم كه چقدر دلم تنگ شده كه يك نفر بيايد رو به رويم بنشيند و دستم را توي دستش بگيرد يا اصلا نيايد! يك نفر وجود داشته باشد كه تلفنش را بردارد يا نه اصلا ايميلي برايم بفرستد و بگويد:هي تو! دقيقا برايم توضيح بده ببينم حالت چطور است؟! حالت را...نگران حالت هستم...و من ذوق زده شوم كه در بين اينهمه آدم كسي وجود دارد كه من را به خاطر دوست داشتن خودم دوست داشته باشد و واقعا حالم را بخواهد بداند و برايش بگويم...! خيلي وقت است حس ميكنم آدم ها به اندازه اي كه من برايشان ارزش قائل هستم برايم ارزش قائل نيستند! حس ميكنم دارند شعورم را احترامم را وقتم را به بازي ميگيرند و من مثل يك ربات كه همه چيزش از قبل طراحي شده باز هم احترام ميگذارم باز هم ارزش قائل ميشوم باز هم نگران ميشوم و باز هم هزاران چيز يك طرفه ديگر....حس ميكنم ديگر وقتش رسيده كه تحولي عظيم در رفتارم ايجاد كنم و فقط و فقط براي خودم باشم...ديگر وقتش رسيده كه وظايف دختر بودن در قبال مادر و پدرم، وظايف خواهر بودن در قبال خواهر و برادرم، وظايف دوست بودن در قبال دوستانم، وظايف شهروند بودن در قبال جامعه ام را جمع و جور كنم و بريزم در يك نيو فولدر روي دسكتاپم و بين آنچه بودم و آنچه بايد باشم دومي را انتخاب كنم!... فقط كاش ضميرناخودآگاهم خفه ميشد و ميگذاشت بخوابم!!....

+عنوان از "بهمن فرسي"...

تو همان بهشت موعودي كه مرا جهنمي كرد...

هميشه دوست داشته ام سبك و آشفته سفر كردن را، بيخيال و بي دغدغه كم و كاستي ها، آخ كه چقدر خوب ميشد اگر همه چمدان ها خالي و نمادين بودند، آنوقت آدمي دلش گرم بود به برگشتن، به اينكه اين چمدانِ خالي پر از اميد است، اميد برگشتن، اميد دوباره به آغوش كشيدن و از اين جور اميد ها....هميشه دوست دارم چيزي را جايي جا بگذارم كه روحم را موقع رفتن  آن جا گذاشته ام و رفته ام...دوست دارم سبك و آشفته و بي دغدغه درحالي كه چمدان خالي ام را با يك دست ميكشم و دور ميشوم، كسي پشت سرم بلند بگويد: به اميد ديدار!...

+خيال دارم وقت رفتن گلي بكارم و آن را " پيامبر " بنامم! و از آن برايتان بگويم....

من خودم ديدم كه مسيح معجزه هم ميكرد...!


دفترچه يادداشت ام را بر ميدارم و كاملا بي هدف و بي حوصله كاغذ هايش را به عقب برميگردانم، ناگهان به آبان ماه ميرسم ،به 11 آبان امسال كه نميدانم دقيقا حالم چطور بوده؟ اما مطمئنم خوب نبوده، الان هم خوب نيست، اما از 11 آبان بهتر است انگار! به آبان ماه ميرسم كه براي خودم فقط يك جمله در آن صفحه سپيد با بي حوصلگلي و خط خوردگي نوشته بودم و زيرش يك عالمه ستاره سياه رنگ كج و كوله كشيده بودم! براي خودم نوشته بودم : هميشه منتظر حادث شدن معجزه اي در پاياني ترين ثانيه ها باش! با توام ديوانه سبز !...
چرا آن روز احساس كرده بودم كه بايد براي خودم اين را مينوشتم نميدانم، تنها چيزي كه ميدانم اينست كه اين روزها پاياني ترين ثانيه ها هست و من هنوز سبزم، همان ديوانه سبز در انتظار معجزه...!