از واژه هاي تهي روزهايم!
و خدا ميتواند انديشمندانه در كلام جيرجيرك ها زير نور چراغ هاي سلطنتي يك حياط شكل بگيرد. به اين ميگويند دموكراسي خلاقانه و پويا...ما بقي مهم نيست، مهم اين است كه اين اتصال كلام جيرجيرك به انفصال خاموشي مبدل نشود...!
و خدا ميتواند انديشمندانه در كلام جيرجيرك ها زير نور چراغ هاي سلطنتي يك حياط شكل بگيرد. به اين ميگويند دموكراسي خلاقانه و پويا...ما بقي مهم نيست، مهم اين است كه اين اتصال كلام جيرجيرك به انفصال خاموشي مبدل نشود...!
آنه
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دست هایت.
آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.
آنه
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک آن شکفتن و سبز شدن
ژاكلين عزيزم...
يك روز فرا ميرسد كه ديگر دست كلاغ هاي سياه روزگار به آرزوهاي سپيد پنيري مان نخواهد رسيد....!
استتسكوپ را كه روي قلبم ميگذارم صدايي نمي شنوم، نكند باز "بي دل" شده باشم؟!!...
دفترچه يادداشت ام را بر ميدارم و كاملا بي هدف و بي حوصله كاغذ هايش را به عقب برميگردانم، ناگهان به آبان ماه ميرسم ،به 11 آبان امسال كه نميدانم دقيقا حالم چطور بوده؟ اما مطمئنم خوب نبوده، الان هم خوب نيست، اما از 11 آبان بهتر است انگار! به آبان ماه ميرسم كه براي خودم فقط يك جمله در آن صفحه سپيد با بي حوصلگلي و خط خوردگي نوشته بودم و زيرش يك عالمه ستاره سياه رنگ كج و كوله كشيده بودم! براي خودم نوشته بودم : هميشه منتظر حادث شدن معجزه اي در پاياني ترين ثانيه ها باش! با توام ديوانه سبز !...
چرا آن روز احساس كرده بودم كه بايد براي خودم اين را مينوشتم نميدانم، تنها چيزي كه ميدانم اينست كه اين روزها پاياني ترين ثانيه ها هست و من هنوز سبزم، همان ديوانه سبز در انتظار معجزه...!