نوشته روی دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده بود، به مادرش بگوید.وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان!مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید؛ خط خطی کرد!

مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟ و رفت به اتاق تامی کوچولو.تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی!و بعد تمامی ماژیک هایش را شکست و توی سطل آشغال ریخت.تامی از غصه شروع به گریه کرد. 10 دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپز خانه برگشت و یک تابلو خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.بعد از آن، مادر هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
کوچولو پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام اول شدددددددم

Ary@n پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:29 ب.ظ http://www.endless-way.blogsky.com

چه داستان جالبی بود.اولش ادامه مطلب رو ندیده بودم با خودم گفتم که چی؟ این منطورش چیه از این ؟

rad یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ http://mar.blogsky.com

up

کوچولو دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ق.ظ http://roshankocholo.blogfa.com/

خد ا =خودآ
نه مرادمٰ نه مریدمٰ نه پیاممٰ نه کلاممٰ نه سلاممٰ نه علیکمٰ نه سپیدم ٰ نه سیاهم ٰ نه چنانم که تو گوییٰ ٰنه چنینم که تو خوانی ٰ نه آنگونه که گفتند و شنیدی ٰنه سمائم ٰ نه زمینم ٰ نه به زنجیر کسی بسته و برده دینمٰ نه سرابم ٰ نه برای دل تنهایی تو جام شرابمٰ نه گرفتار و اسیرم ٰ نه حقیرمٰ نه فرستاده پیرم ٰ نه جهنمم ٰ نه بهشتمٰ چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه گفتم ٰ نه نوشتم ٰ بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه برنگ است و نه به بو ٰ نه به های است نه به هو ٰ نه به این است نه به او ٰ نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته گویم و در پرده گویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را .
آنچه گفتند و سرودند تو آنی خود تو جان جهانی ٰ گر نهانی و عیانی ٰ تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ٰ تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ٰ تو اسرار نهانی ٰ همه جا تو نه یک جای ٰ نه یک پای ٰ همه ای ٰ با همه ای ٰ همهمه ای ٰ تو سکوتی ٰ تو خود باغ بهشتی ٰ تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی ٰ به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ٰ در همه افلاک بزرگی ٰ نه که جزئی ٰ نه چون آب در اندام سبوئی ٰ خود اوئی ٰ به خود ای ٰ تا بدر خانه متروکه هر کس ننشینی و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
به خود آ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد