بازم خرداد داره میاد ... شاید این بار بدون حادثه!

یادش بخیر سال پیش بود؛ چقدر همه خوشحال بودیم. چرا؟ چون قرار بود سرنوشت یه مملکت بدست مردمش عوض بشه. هر روز عصر با بچه ها هماهنگ می کردیم می رفتیم ستاد م.ی.ر ح.س.ی.ن؛ دستبند به دست با شالهایی که به صورت کروات درست شده بود گوشه ی خیابون پوستر پخش می کردیم .

یادمه همگی یه سی دی از آهنگایی مثل دی جی مانی (یه یا ح.س.ی.ن تا م.ی.ر ح.س.ی.ن) تتلو(ایران س.ب.ز) و ... که برای س.ی.د خونده شده بود رو می گذاشتیم تو ماشینا و تو شهر می تابیدیم و تبلیغ می کردیم.


یادم نمیره که از طرف خونواده ی مادرم چه حرفایی شنیدیم و چه کم محلی هایی که ندیدیم، و برعکس، خونواده ی پدریم که عاشق شونم؛ همگی باور س.ب.ز داشتن. دم همشون گرم!


به هر حال خوشحالم چون بعدها که ازدواج کردم با افتخار تو صورت دختر کوچولوم!!! نگاه می کنم و بهش میگم اون روزی که خیلی ها ایرانو به یه گونی سیب زمینی فروختند، منو مادرت (هنوز پیداش نکردم) راه درست رو تشخیص دادیم!

 

-------------------------------------------------

 

پ.ن 1: توی انتخابات فهمیدم که احترام به عقیده ی دیگران تو این مملکت یعنی پشم!


پ.ن 2: قصد توهین، تحقیر یا تخریب شخصیتی نداشتم پس اگه کسی نتونست جا خالی بده و بهش برخورد به ... ! دیگه دیگه!!!


پ.ن 3: حوادثی که تو انتخابات پیش اومد بدون شک یکی از معیار های انتخاب همسر آیندم شد که یا باید م.و.ج س.ب.ز باشه یا از 2ختران ف.ی.ر.و.ز.ه. ا.ی!

برای عزیزم!

سلام عزیزم


-سلام (هنوز مشغول کتاب خوندن)


خوبی قربونت برم؟


-خداروشکر


چه خبر فدات شم؟


-خر تو لباساته چی می خوای؟ (سرشو آورد بالا و نگام کرد)


هیچی جیگرتو فقط دلم برات تنگ شده بود. ناز دلمی!


-تو از این حرفا بلد بودی و رو نمی کردی؟


 من که همیشه چاکرتم؛ بذار ببوسمت!


-خدا ازت نگذره ( با خنده)

 

--------------------------------------------

 

پ.ن 1: اینا مکالمات پسر بود با مادرش!!!

 

پ.ن 2: مامان میخوامت؛ حتی بعد ازدواجم!!!

فاصله

سپیده دم

                تا شفق رفتم

                                    تا فاصله را

                                                    معنا کنم!   

-----------------------------------------------------------

پ.ن : جاتون خالی دیروز رفتیم نمایشگاه؛ علی رقم شلوغی و گرمی


هوا، خیلی خیلی خوش گذشت. یکی از همکلاسی های قدیمی (الناز)


رو هم دیدم(با بروبچ یونیشون اومده بودند)


چند دقیقه ای با هم بودیم و راجع به گذشته ها حرف زدیم. بعد


خداحافظی دلم برای همکلاسی های قدیم انگیلیش(امیر، مهدی،


کسری، فیروزه، فاطمه، الناز، سیمین، نگار و...)عجیب تنگید و یاد


خاطراتمون افتادم! امیدوارم حال همشون خوب باشه و موفق باشند.